گاهی بغمزهٔ دلی آباد میکند


گاهی بلطف غمزدهٔ شاد میکند

آنکو زیاد می نرود یکنفس مرا


شادم اگر مرا نفسی یاد میکند

بیچاره و شکست اسیر بلای عشق


دلرا درین قضیه که امداد میکند

گم گشتگان وادی خونخوار عشق را


سوی جناب دوست که ارشاد میکند

غم بر سر غم آمد و جای نفس نماند


دل تنگ شد که ناله و فریاد میکند

در چشم من سراسر آفاق تیره شد


شام فراق بین که چه بیداد میکند

باد صبا بیار نسیمی ز کوی دوست


کاین بوی دوست عالمی آباد میکند

بر من هر آنچه میرود از محنت و بلا


جرم تو نیست حسن خدا داد میکند

باداست نزد او سخن فیض و شعر او


کی او بدین وسیله مرا یاد میکند